تجسم آیینه
نوشته شده توسط : شیوا

باران می بارد.روی تخت خوابم نشسته ام.هوا روشن است اما احساس تاریکی می کنم.زمانی می گذرد.زمانی که از بین می رود.همیشه احساساتم به واقعیت تبدیل می شود.همیشه احساساتم مجسم می شوند.م می ترسم.از همه می ترسم.تنها شده ام. اینجا حقیقتا تاریک است چرا که دنیا از درون من تاریک است.کسی روبرویم ایستاده است. بوی موسیقی آرام بخش می دهد.از این موسیقی آرامبخشش می هراسم.رعد می زند.برای لحظه ای همه چیز روشن می شود.بوی موسیقی آرامی از خودم می اید که هم چون سگان گوش بریده، ادای گرگان در می آورند.خودم را در آینه ای می بینم که به دست هر کسی دشنه ای می دهد که در گلوی خویش فرو کند.در دنیای احساساتی که به حقیقت مجسم می شود.من از پشت آینه می نویسم عشق.اما از این سو آن را نفرت می خوانم.صدای افتادن جسمی فلزی می اید.انگار دشنه ای از دست کسی در آنطرف آینه افتاده است.انگار کسی در آنسو به این سوی اینه نگاه می کند.خنجر را از روی زمین بر می دارد.انگار این طرف آینه از کسی در این سوی آینه ترسیده است.انگار کسی این طرف خوب است و کسی در آن طرف تظاهر به خوب بودن می کند.رعد می زند.کسی در این  سو به آن سو اشاره می کند.هردو در مقابل آینه اما تنها یکی حرکت می کند.انگار کسی خم می شود.دستش را درون اینه می کند.خنجر را از زمین بر می دارد.بالا نگهش می دارد.رعد می زند.خنجر برق می زند.همه چی یک بار دیگر روشن می ود.دو صورت، یکی مملو از ترس و دیگری مملو از جنون.ترس و جنونی که مجسم شده ی یک حس هستند.خنجر پایین می آید و در گلویی فرو می رود...و دو نفر می میریند... 





:: بازدید از این مطلب : 521
|
امتیاز مطلب : 173
|
تعداد امتیازدهندگان : 45
|
مجموع امتیاز : 45
تاریخ انتشار : 2 / 1 / 1389 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: